سبزه پری

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: چین و اصفهان

منبع یا راوی: گردآوری: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۶۵ - ۷۲

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: سبزه پری و شاهزاده هوشنگ

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: عفریت هفت دندان و پسر وزیر

بازرگانان، در گذشته از عمده ترین عوامل برقراری رابطه میان ملل و مردم مکانهای مختلف بوده اند، همچنین از عوامل تبادلات فرهنگی. در روایت «سبزه پری» نیز انتقال عکس توسط بازرگانی ایرانی، باعث آشنایی وعشق شاهزاده چینی به دختر شاه ایران می شود. از جمله کشورهای معدودی که در افسانه ها نامشان برده می شود، یکی هم «چین» است، که پیشتر معنای «راه بسیار دور» را ادا می کنند. سیر حوادث در روایت «سبزه پری»، به عشق هوشنگ، شاهزاده ی چینی نسبت به سبزه پری، دختر سلطان اصفهان می رسد. انتخاب مرواریدی خاص برای سوراخ کردن، به عنوان پیش شرط ازدواج و پذیرش عشق هوشنگ آزمایشیاست از دختر تا شایستگی پسر را معلوم دارد. سوزن مخصوص پیش عفریت هفت دندان است، و او پشت دیوار چین خانه دارد و هوشنگ باید دشواری راه را پذیرا شود تا به مقصود برسد. هوشنگ به قصر عفریت می رسد و عفریته به شرط آنکه با هوشنگ همخوابگی کند، حاضر می شود مروارید را سوراخ کند و چنین می کند. اما هوشنگ او را می کشد، چرا که همخوابگی با عفریته به معنای رفتن به دنیای اهریمنی و دوری از جهان اهورایی است.

در روزگاران پیشین در شهر اصفهان دختری به نام «سبزه پری» زندگی می کرد که از قشنگی بر روی زمین مانند نداشت، و او که دختر سلطان بود، به هر خواستگاری جواب رد می داد و شب و روزش را به استراحت می گذراند. عکس سبزه پری را بر در و دیوار شهر آویخته بودند، و جایی نبود که مردم از او صحبت نکنند. تا آن که دسته ای بازرگان به شهر اصفهان وارد شدند و پس از گشت و گذاری که در شهر داشتند، در برابر عکس سبزه پری توقف کردند و از زیبایی او دچار تعجب شدند. و چون جوانان شهر با آنان روبه رو گشتند و شوقشان را مشاهده کردند، گفتند: «بیهوده وقتتان را تلف نکنید که او دختر سلطان است، و هرچه خواستگار تاکنون داشته است، رد کرده و گفته می شود اهل ازدواج نیست.» بازرگانان گفتند: «ما قصد خواستگاری نداریم، تنها می خواهیم بدانیم نقاش این تصویر کیست تا به سراغش برویم و خواهش کنیم، چند نمونه از آن را برای ما هم نقاشی کند، تا به کشور چین ببریم!» جوانان، دسته بازرگانان را به هنرکده نقاش چیره دست بردند و از او خواستند برای بازرگانان چینی چند تصویر از دختر بکشد، و او هم با چیره دستی از عهده برآمد و بازرگانان عکس ها را گرفتند و پس از چند روز با شترهای پربار راهی دیار چین شدند، در حالی که هر شتر، عکسی در پیشانی داشت که تصویر سبزه پری بود. قافله رفت و رفت و از کوه و دشت گذشت تا به دیار چین رسید و بازرگانان شب را به عیش و نوش پرداختند و گفتند: «فردا کالاهای خود را عرضه خواهیم کرد.» فردا که بازرگانان بساط برپا داشتند، خبر به همه جا پیچید که اجناس تازه از اصفهان رسیده است، و در این میان ملک حسن بازرگان از همه نوع جنس بساط کرد، و چندی نگذشت که از سوی ملکه چین و زنان حرم کنیزانی چند آمدند و کالای بسیار که مربوط به زنان بود، خریدند و بردند، ولی پولش را ندادند که سلطان چین پرداخت کند. عکس سبزه پری هم جزو چیزهایی بود که کنیزان خریدند و بردند. دختر سلطان چین از عکس دختر سلطان اصفهان خیلی خوشش آمده بود، آن را به ملکه نشان داد، و زنان حرم همه از قشنگی سبزه پری دچار تعجب شدند. روز بعد، ملک حسن بازرگان به دربار چین رفت تا طلب خود را مطالبه کند و سلطان چون آگاه شد زنانش خرید بسیار کرده اند، پانزده هزار درهم به ملک حسن داد و او قصر را ترک گفت و پی کار خود رفت. فردا روز در بازار صدای پس رو، پیش رو، شنیده شد، و چندی نگذشت که بازرگانان متوجه شدند شاهزاده هوشنگ قصد خرید دارد و نزدیک به بازار است. شاهزاده هوشنگ به همراه بسیاری به بازار آمد و چون دکان به دکان رفت و عکس سبزه پری را که در سر در مغازه و حجره ملک حسن زده شده بود دید، پایش سست شد و پرسید: «صاحب این عکس کیست؟» ملک حسن گفت: «سبزه پری دختر سلطان اصفهان، که از این جا بس دور است!» شاهزاده هوشنگ، تصویر سبزه پری را به قیمتی گزاف از ملک حسن بازرگان خرید و از همان جا راهی قصر شد. در قصر کنیزان دور او را گرفتند. یکی گلاب پاشاند، یکی عود سوزاند، یکی مشک آورد و نوازندگان زدند و رقاصان رقصیدند و ساقیان کمر باریک جام های طلایی را که پر از باده بود، به گردش در آوردند، اما شاهزاده هوشنگ لب از لب باز نکرد، و چهره گرفته ای داشت. شاهزاده هوشنگ بی آن که با کسی گفت و گو کند، دستور داد مجلس بزم را تعطیل کنند، و پی کارهایشان بروند، و خود به گوشه ای نشست و زانوی غم به بغل گرفت. روزی بیش نگذشت که به سلطان خبر دادند چه نشسته ای که فرزندت از همگان پنهان شده، و گوشه دنجی در قصر زانوی غم به بغل گرفته است. سلطان، تندی به همراه گروهی از درباریان به نزد هوشنگ آمد و از وضعی که دید دچار ترس شد و پرسید: «ای فرزند تو را چه پیش آمده که من از آن با خبر نیستم؟» هوشنگ گفت که دلباخته سبزه پری شده و او کسی به جز دختر سلطان اصفهان نیست. و عکس دختر را به پدرش نشان داد. سلطان به سلیقه فرزندش آفرین گفت و بر آن شد نامه ای به سلطان اصفهان بنویسد و سبزه پری را از او خواستگاری کند. سلطان چین نامه را که نوشت گفت بهترین قاصد، ملک حسن بازرگان است، پس نامه را مهر کرد و آن را به دست او داد و بازرگان صاحب نام راهی اصفهان شد. ملک حسن به شهر اصفهان که رسید، به سلطان خبر دادند از سوی سلطان چین، قاصد بازرگانی وقت ملاقات خواسته است و سلطان هم موافقت خود را اعلام کرد. ملک حسن به نزد سلطان اصفهان آمد و نامه را به دست او داد. سلطان از چند و چون نامه چون آگاه شد، گفت به خواجه حسن خدمت کنند، و پاسخ نامه را به زمانی وابگذاشت که از نظر سبزه پری با خبر شود. سبزه پری از نامه ای که سلطان چین نوشته بود و از نام دلباخته خود که هوشنگ بود، آگاهی یافت و چون به پیش پدرش خوانده شد، گفت: «ای پدر برای من خواستگار گدا و شاه فرق نمی کند و شور همسرگزینی در من نیست، اما اگر می خواهی حرف تو را قبول کنم، از عاشق بی قرار من خواسته شود این مروارید ناصاف را سوراخ کند و از آن نخی بگذارند. چون از پس این مرتبه برآمد، او را به همسری قبول خواهم کرد.»خواجه حسن، مروارید را به همراه نامه ای گرفت و راهی دیار چین شد، و همین که به آنجا رسید، و به قصر رفت هر آن چه دیده بود و شنیده بود و با خود آورده بود، به سلطان چین عرضه کرد. شاهزاده هوشنگ هر چه با مروارید ور رفت و تلاش کرد که خواسته دختر را برآورده کند، نشد و دست آخر خواجه حسن به همراه مروارید به شهر اصفهان بازگشت و به دربار برد. سبزه پری حال و حکایت را که شنید، مرواریدی را به حاضران نشان داد و گفت: «ببینید، من آن را هم سوراخ کرده ام، و هم نخ از آن عبور داده ام.» و دوباره شرط خود را تکرار کرد. بار دیگر خواجه حسن مروارید را به کشور چین بازگرداند و گفته سبزه پری را برای شاهزاده هوشنگ باز گفت. این بار شاهزاده هوشنگ و بسیاری از درباریان به گفت و گو نشستند و راه چاره جستند، تا آن که پیرزنی از حال و حکایت عاشقی هوشنگ خبردار شد، به قصر او رفت و گفت: «این مروارید به دست عفریت هفت دندان که در پشت دیوار چین خانه دارد، سوراخ خواهد شد.» گفته پیرزن ترس در دل درباریان انداخت، ولی شاهزاده هوشنگ که خود عاشق بود و دل در گرو سبزه پری داشت، گفت: «به قیمت از دست دادن جانم هم که شده، به جایگاه عفریت جادو خواهم رفت.» و افزود: «در راه عشق، هرچه پیش آمد، خوش آمد!» شاهزاده هوشنگ سوار بر اسب تیز تک خود شد و راه به جایی برد که پیرزن نشان داده بود، و رفت و رفت و رفت تا به نیم روز به کنار چشمه ای رسید. کبکی زد و آن را کباب کرد و خورد و پس از آن، آب از چشمه نوشید، همان جا به خواب رفت. زمانی چند از خواب عمیق شاهزاده هوشنگ نگذشته بود، که دو دیو از بالای چشمه می گذشتند و چون به زمین نگاه کردند، مرد جوانی را دیدند که به خواب فرورفته و از زیبایی او حیرت کردند، چنان که بر لب چشمه پایین آمدند و مدت ها به تماشای او ایستادند. دیوان که در پی شکار آمده بودند، حیف شان آمد شاهزاده هوشنگ را بکشند و با خود گفتند: «لقمه دیگری پیدا خواهیم کرد» و آن جا را ترک کردند. ولی هر چه گشتند، شکاری به دست نیاوردند و ناگزیر به قلعه عفریت هفت دندان بازگشتند. عفریت هفت دندان تا آن ها را دید پرسید: «تا این موقع کجا بودید؟» و آن دو دیو هرچه دیده بودند برای او تعریف کردند، و هفت دندان دستور داد: «باز بگردید و جوان را بی آن که خراشی بردارد، به این جا بیاورید.» دیوان رفتند و شاهزاده هوشنگ را که هنوز در خواب بود، برداشتند و به قصر هفت دندان آوردند. شاهزاده هوشنگ که چشم باز کرد، در برابر خود عفریتی را دید که دهانش چون غار افراسیاب بود، و دماغش چون دودکش سیاه قد داشت و چشم هایش کاسه خونی که برق می زد!هفت دندان که به وصل شاهزاده هوشنگ طمع پیدا کرده بود، پرسید: «ای جوان بر لب چشمه چه می کردی و حال بگو خواسته تو چیست؟» هوشنگ گفت: «به من بگو این مروارید را چه گونه می توان سوراخ کرد؟» هفت دندان لبخند بر لب آورد و گفت: «میل مرا اول تو پاسخ بده!»، شاهزاده گفت: «این که به جای خود، اما تو نخست به من کمک کن.» عفریت هفت دندان کنیزی را گفت: «برو و آن سوزن را که از زمان حضرت سلیمان است، بیاور.» کنیز رفت و سوزن را آورد. عفریت مروارید را سوراخ کرد و از آن نخی را گذراند و بعد آن را به دست هوشنگ داد. شاهزاده خوشحال شد و هفت دندان خودش را بیشتر به او نزدیک کرد و دستور داد هر که در قصر هست آنجا را ترک کند و سپس ندا در داد، تا سه روز قصر در قُورُق او، و شاهزاده هوشنگ است. عفریت هفت دندان که با شاهزاده تنها ماند، شاهزاده را به جانب خود کشید و خواست در بغلش بگیرد، که شاهزاده گفت: «شتاب کم کن و بگذار کمی نفس بکشم!» عفریت گوش به حرف نکرد و خودش را بیشتر بر روی شاهزاده انداخت و هوشنگ چون چنین دید، موهای بلند او را که از دو سو، به پایین صورتش و گردنش ریخته شده بود، به هم آورد و آن را گره زد، و آن قدر فشار آورد تا عفریت هفت دندان از نفس افتاد. شاهزاده هوشنگ که حالا از شر و مزاحمت هفت دندان رهایی یافته بود، در قصر را باز کرد و از آن جا گریخت. اما کنیزان عفریته متوجه گریختن هوشنگ شدند و چون به قصر آمدند، نعش هفت دندان را دیدند که در میان سرسرا افتاده بود. تندی دسته دیوان در پی شاهزاده افتادند و چندی نگذشت که به او رسیدند، و هوشنگ چند تن از آنان را تلف کرد، و باز گریخت. ولی دیوی قوی باز خود را به او رساند و همین که چنگ انداخت شاهزاده را بگیرد، هوشنگ شاخ هایش را گرفت و او را نگه داشت و گفت: «ای دیو نمک به حرام، اگر گوش به حرفم نکنی و مرا بر پشت خود تا به دیارم نبری، تو را خواهم کشت!» دیو سر تسلیم فرود آورد و او را تا پای دیوار شهر سواری داد. در آن جا، دیو چند لاخ از موهای بلند خود را به شاهزاده هوشنگ داد و گفت: «هر هنگام دچار مشکل شدی، لاخی از آن را آتش بزن، من پیش تو خواهم بود.» و چندی نگذشت که سلطان خبردار شد شاهزاده از سفر به جایگاه عفریته هفت دندان بازگشته است. سلطان که از حال و کار فرزندش آگاه شد، پیکی سریع به اصفهان روانه کرد، و در پی آن قافله ای به راه انداخت که در آن شاهزاده هوشنگ هم سفر می کرد. سفر به سوی اصفهان بود. پیک به دیار اصفهان که رسید، نامه را به سلطان داد، و سلطان خبر سوراخ شدن مروارید را بهسبزه پری رساند. هنوز از رسیدن پیک به دربار اصفهان سه روزی بیش نگذشته بود، که مردم آگاه شدند شاهزاده هوشنگ به دم دروازه رسیده است. سبزه پری بر پشت بام رفت و به تماشا ایستاد. چشمش که به هوشنگ افتاد، جهان پهلوانی چون رستم دستان دید که هوش از سر زنان می برد. پس او هم همان دم عاشق شد، و قرار از کف بداد. سلطان اصفهان گفته بود شهر را زینت دهند، و همراه قافله سلطان چین هم دیده می شد. دو سلطان که به هم رسیدند سه روز را به جشن و شادمانی گذراندند، و بالآخره هنگام آن رسید که مروارید سوراخ شده را که نخی هم از آن عبور کرده است، به سبزه پری نشان دهند. خلاصه قرار بر آن گذاشته شد هفت شبانه روز عروسی بگیرند و شهر را غرق در نور کنند. از این سو، وزیر که پسرش عاشق سبزه پری بود، سخت روی در هم داشت و فرزندش در پی انتقام بود. تا آن که طبق سنت، عروس و داماد را به حمام بردند و پسر وزیر خود را به قصر و سپس به اتاق حجله رساند و کمین کرد و شب هنگام با خنجر تیزی به هوشنگ حمله کرد و به او زخمی عمیق زد. عروسی به هم ریخت، و شاهزاده هوشنگ در بستر مرگ افتاد. سبزه پری گریه می کرد و زار می زد، و چندی گذشت تا هوشنگ به هوش آمد و چون از قضایا خبردار شد، به سبزه پری گفت: «چند لاخ موی بلند به همراه آورده ام، لاخی از آن را آتش بزن!» سبزه پری موی دیو را که آتش زد، هوا گرگ و میش شد و آسمان به هم آمد، و دیو در پای تخت شاهزاده هوشنگ بر زمین نشست. پرسید: «چه شده؟» و چون حکایت را از زبان سبزه پری شنید، به تندی آن جا را ترک گفت و دمی دیگر بازگشت. زخم را شستشو داد و از کله ایخاکستری گرد بر زخم پاشید و شبی بیش نگذشت، که زخم مداوا شد و شاهزاده از بستر بیماری برخاست. سلطان اصفهان رد پسر وزیر را گفته بود که پیدا کنند و چون او را یافتند، به میدان گاهی شهر بردند و در میان شعله های هیزم قرار دادند. سبزه پری و شاهزاده هوشنگ، به خیر و خوشی دوباره به حجله رفتند و شهر چهل روز آینه بندان بود. هوشنگ و سبزه پری سال ها با هم زندگی کردند تا آن که در پیری، از دیار هستی، به دیار نیستی رفتند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد